Wednesday, November 08, 2006

9) آرام نمی گیرند

در آدمی عشقی و دردی و طلبی و خارخار و تقاضايی هست که اگر صد هزار عالم ملک او شود که نياسايد و آرام نيابد. اين خلق به تفصيل در هر پيشه ای و صنعتی و منصبی و تحصيل نجوم و طب و غيرذلک می کنند و هيچ آرام نمی گيرند؛ زيرا آنچه مقصودست به دست نيامده است. آخر معشوق را دلارام می گويند يعنی که دل به وی آرام گيرد. پس به غير چون آرام و قرار گيرد؟

8) بر عرض نبايد ماندن!

چون عرض است، بر عرض نبايد ماندن. زيرا اين جوهر چون نافه مشکست و اين عالم و خوشيها همجون بوی مشک. اين بوی مشک نماند! زيرا عرض است. هر که ازين بوی، مشک را طلبيد نه بوی را و بر بوی قانع نشد، نيک است. اما هر که بر بوی مشک قرار گرفت، آن بدست. زيرا دست به چيزی زده است که آن در دست او نماند. زيرا بوی، صفت مشکست. چندان که مشک را روی در اين عالم است، بوی می رسد؛ چون در حجاب رود و روی در عالم ديگر آرد، آنها که به بوی زنده بودند بميرند. زيرا بوی ملازم مشک بود؛ آنجا رفت که مشک جلوه می کند.
پس نيک بخت آنست که از بوی به روی رسد و عين او شود. بعد از آن او را فنا نماند و در عين ذات مشک باقی باشد و حکم مشک گيرد. بعد از آن وی به عالم بوی رساند و عالم از وی زنده باشد.

7) به لشکرهای انديشه ها مصاف می زنيم!

اعدايی باشند اعدای اندرون! آخر اعدای برونی چيزی نيستند. چه چيز باشند؟ نمی بينی چندين هزار کافر اسير يک کافرند که پادشاه ايشانست... و آن کافر اسير انديشه؟ پس دانستيم که کار انديشه دارد. چون به يک انديشة ضعيف مکدر، چندين هزار خلق و عالم اسيرند، آنجا که انديشه های بی پايان باشد بنگر که آن را چه عظمت و شکوه باشد و چگونه قهر اعدا کنند و چه عالمها را مسخّر کنند. چون می بينيم معيّن که صد هزار صورت بی حد و سپاهی بی پايان صحرا در صحرا اسير شخصی اند و آن شخص اسير انديشة حقير، پس اين همه اسير يک انديشه باشند. تا انديشه های عظيم بی پايان خطير قدسی علوی چون باشند... .
پس دانستيم که کار انديشه ها دارند. صور همه تابعند و آلت اند و بی انديشه معطلند و جمادند؛ پس آنکه صورت بيند او نيز جماد باشد و در معنی راه ندارد و طفلست و نابالغ؛ اگرچه به صورت پيرست و صد ساله!
"رجعنا من الجهاد الاصغر الی الجهاد الاکبر" يعنی در جنگ صورتها بوديم و به خصمانِ صورتی مصاف می زديم. اين ساعت به لشکرهای انديشه ها مصاف می زنيم تا انديشه های نيک، انديشه های بد را بشکند و از ولايت تن بيرون کند.

6) آن عقل نباشد

...اما عقل جهد خود را کی رها کند؟ و اگر جهد خود را رها کند آن عقل نباشد. عقل آنست که شب و روز مضطرب و بيقرار باشد از فکر و جهد و اجتهاد نمودن در ادراکِ باری؛ اگرچه او مُدرَک نشود و قابل ادراک نيست.
عقل همچون پروانه است و معشوق چون شمع. هرچند که پروانه خود را بر شمع زند بسوزد و هلاک شود. اما پروانه آنست که که هرچند بر او آسيب آن سوختگی و الم می رسد، از شمع نشکيبد. و اگر حيوانی باشد مانند پروانه که از نور شمع بشکيبد و خود را بر آن نور نزند، او خود پروانه نباشد. و اگر پروانه خود را بر نور شمع می زند و پروانه نسوزد آن نيز شمع نباشد. پس آدمی که از حق بشکيبد و اجتهاد ننمايد او آدمی نباشد و اگر تواند حق را ادراک کردن آن هم حق نباشد!
پس آدمی آنست که از اجتهاد خالی نيست و گرد نور جلال حق می گردد بی آرام و بيقرار و حق آنست که آدمی را بسوزد و نيست گرداند و مُدرَک هيچ عقلی نگردد.

Sunday, October 15, 2006

5) بيزارم از حقيقت که حق آنجا نباشد

عيسی عليه السلام بسيار خنديدی. يحيی عليه السلام بسيار گريستی. يحيی به عيسی گفت که تو از مکرهای دقيق، قوی ايمن شدی که چنين می خندی. عيسی گفت که تو از عنايتها و لطفهای دقيق لطيف غريب حق، قوی غافل شدی که چندين می گريی. ولي ای از اوليای حق درين ماجرا حاضر بود؛ از حق پرسيد ازين هر دو که را مقام عاليترست؟ جواب گفت که احسنهم بی ظناً. يعنی انا عند ظن عبدی بی. من آنجا ام که ظن بنده من است. بهر بنده، مرا خياليست و صورتيست. هر چه او مرا خيال کند من آنجا باشم. من بنده آن خيالم که حق آنجا باشد؛ بيزارم از حقيقت که حق آنجا نباشد. خيالها را ای بندگان من پاک کنيد که جايگاه و مقام من است.
اکنون تو خود را بيازما که از گريه و خنده، از صوم و نماز و از خلوت و جمعيت و غيره تو را کدام نافع تر است و احوال تو به کدام طريق راست تر می شود و ترقی ات افزونتر! آن کار را پيش گير. استفت قلبک و ان افتاک المُفتون!

Saturday, October 07, 2006

4) باری تو فنا شو!

پيش او دو اناَ نمی گنجد! تو انَا می گويی و او انَا… يا تو بمير پيش او يا او پيش تو بميرد، تا دوی نمانَد. اما آنک او بميرد امکان ندارد نه در خارج و نه در ذهن که: و هو الحیّ الّذی لايموت!
او را آن لطف هست که که اگر ممکن بودی برای تو بمردی تا دوی برخاستی. اکنون چون مردن او ممکن نيست تو بمير تا او بر تو تجلی کند و دوی برخيزد. دو مرغ را بر هم بندی با وجود جنسيت و آنچ دو پر داشتند- به چهار مبدل شد، نمی پرد. زيرا که دوی قايمست. اما اگر مرغ مرده را برو بندی بپرد؛ زيرا که دوی نمانده است. آفتاب را آن لطف هست که پيش خفاش بميرد. اما چون امکان ندارد می گويد که ای خفاش لطف من به همه رسيده است. خواهم که در حق تو نيز احسان کنم. تو بمير که چون مردن تو ممکن است تا از نور جلال من بهره مند گردی و از خفاشی بيرون آيی و عنقای قاف قربت گردی.
بنده ای از بندگان حق را اين قدرت بوده است که خود را برای دوستی فنا کرد. از خدا آن دوست را می خواست. خدای عزوجل قبول نمی کرد. آن بندة حق الحاح می کردو از استدعا دست باز نمی داشت که خداوندا در من خواست او نهاده ای از من نمی رود. در آخر ندا آمد: خواهی که آن برآيد، سر را فدا کن! و تو نيست شو و ممان و از عالم برو. گفت يا رب راضی شدم. چنان کرد و سر را بباخت برای آن دوست تا آن کار او حاصل شد. چون بنده ای را آن لطف باشد که چنان عمری را -که يک روزة آن عمر به عمر جمله عالم اولاً و آخراً ارزد- فدا کرد، آن لطف آفرين را اين لطف نباشد؟ اينت محال!
اما فنای او ممکن نباشد؛ باری تو فنا شو!

3) از خود می رمید

گفت پيلی را آوردند بر سرچشمه ای که آب خورَد. خود را در آب می ديد و می رميد. او می پنداشت که از ديگری می رمد؛ نمی دانست که از خود می رمد. همه اخلاق بد از ظلم و کين و حسد و حرص و بی رحمی و کبر، چون در توست نمی رنجی؟ چون آن را در ديگری می بينی می رمی و می رنجی؟! آدمی را از گر و دنبل خود فِرخجی نيايد؛ دست مجروح در آش می کند و به انگشتِ خود می ليسد و هيچ از آن دلش بر هم نمی رود. چون بر ديگری اندکی دنبلی يا نيم ريشی ببيند آن آش او را نفارد و نگوارد. همچنين اخلاق بد چون گرهاست و دنبلهاست؛ چون در اوست از آن نمی رنجد و بر ديگری چون اندکی از آن ببيند برنجد و نفرت گيرد. همچنان که تو از او می رمی او را نيز معذور می دار اگر از تو برمد و برنجد.

2) بهانه

حق تعالی می فرمايد که من شما را و اوقات و انفاس شما را و اموال و روزگار شما را خريدم که اگر به من صرف رود و به من دهيد بهای آن بهشت جاودانی است. قيمت تو پيش من اينست. اگر تو خود را به دوزخ فروشی ظلم بر خود کرده باشی. همچنانک آن مرد کارد صد ديناری را بر ديوار زد و بر او کوزه ای يا کدويی آويخت. آمديم بهانه می آوری که من خود را به کارهای عالی صرف می کنم: علوم فقه و حکمت و منطق و نجوم و طب و غيره تحصيل می کنم. آخر اين همه برای توست. اگر فقه است برای آنست که کسی از دست تو نان نربايد و جامه ات را نکند و تو را نکشد تا تو به سلامت باشی؛ و اگر نجومست احوال فلک و تأثير آن در زمين از ارزانی و گرانی و امن و خوف، همه تعلق به احوال تو دارد. هم برای توست و اگر ستاره است از سعد و نحس به طالع تو تعلق دارد. هم برای توست. چون تأمل کنی اصل تو باشی و اينها همه فرع تو. چون فرع تو را چندين تفاصيل و عجايبها و احوالها و عالمهای بوالعجب بی نهايت باشد بنگر که تو را که اصلی چه احوال باشد. چون فرعهای تو را عروج و هبوط و سعد و نحس باشد تو را که اصلی بنگر که چه عروج و هبوط در عالم ارواح و سعد و نحس و نفع و ضر باشد.

Friday, October 06, 2006

1) سخن سايه حقيقت است و فرع حقيقت

سخن ساية حقيقت است و فرع حقيقت. چون سايه جذب کرد حقيقت بطريق اولی. سخن بهانه است!
آدمی را با آدمی آن جزو مناسب جذب می کند نه سخن. بلک اگر صد هزار معجزه و بيان و کرامات بيند چون در او از آن نبی و يا ولی جزوی نباشد مناسب، سود ندارد. آن جزوست که او را در جوش و بيقرار می دارد. در که از کهربا اگر جزوی نباشد هرگز سوی کهربا نرود. آن جنسيت ميان ايشان خفی است. در نظر نمی آيد.
آدمی را خيال هر چيز با آن چيز می برد. خيال باغ به باغ می برد و خيال دکان به دکان. اما در اين خيالات تزوير پنهانست. نمی بينی که فلان جايگاه می روی پشيمان می شوی و می گويی پنداشتم که خير باشد آن خود نبود...؟ پس اين خيالات بر مثال چادرند و در چادر کسی پنهانست. هرگاه که خيالات از ميان برخيزند و حقايق روی نمايند... بی چادرِ خيال قيامت باشد! آنجا که حال چنين شود پشيمانی نماند. هر حقيقت که تو را جذب می کند، چيز ديگری غير آن نباشد. همان حقيقت باشد که تو را جذب کرد: يوم تبلی السرائر!
چه جای اينست که می گوييم در حقيقت کشنده يکي است اما متعدد می نمايد. نمی بينی که آدمی را صد چيز آرزوست گوناگون؟ می گويد تُتماج خواهم، بورک خواهم، حلوا خواهم، قليه خواهم، ميوه خواهم، خرما خواهم... . اين اِعداد می نمايد و به گفت می آورد؛ اما اصلش يکی است. اصلش گرسنگی است و آن يکی است. نمی بينی چون از يک چيز سير شد می گويد هيچيک از اينها نمی بايد. پس معلوم شد که ده و صد نبود. بلک يک بود!